#45
#تو_فقط_حق_منی_من
نمیدونستم دیگه چی بگم، پوف کلافهای کشیدم و بغلش کردم و موهاش رو کنار گوشش زدم. صدای مهربونم بلند شد.
- ساتیا خانوم عزیزم مامانم نگران میشه، داداشم نگران میشه، الان تو از مامانت دوری مامانت نگران نمیشه؟
لباش آویزون شد.
- آله میشه ولی من دوس دالم توام بیایی تلو خدا باید بیایی باید بیایی(آره میشه، ولی من دوست دارم توام بیایی ترو خدا باید بیایی باید بیایی)
کلافه نگاهش کردم، مثل یکی که زده بتشنش تو برق پشت سرهم هی میگفت باید بیایی باید بیایی.
با لب های آویزون و صورتی کلافه برگشتم سمت ادن
کيونما