داستانش درازه، در روزگاران قديم دو دوست بودند که كارشون خشتمالي بود . از صبح تا شب خشت درست مي كردن و مزد بخور و نميري ميگرفتن . يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يكي شون گفت :« هر چقدر كار ميكنيم باز هم اين پول فقط كفاف خريد نون رو ميده. بهتره تو بري كمي نون بخري و من هم تو اين فاصله كار كنم و خشت بيشتري بزنم.» دوستش با پولي که داشتن ، رفت تا نون بخره اما...
لطفا like, share,subscribe فراموش نشه!
-
کيونما