زاهد ظاهرپرست
از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
بر در میخانه رفتن بر در میخانه رفتن
کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
راه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد ورنه لطف شیخ و زاهد
گاه هست و گاه نیست
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایان شکیبایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی....
کيونما